معین بهونه زندگیممعین بهونه زندگیم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
پیوند عشق ما پیوند عشق ما ، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

معین عشق مامان و بابا

روزهای 21ماهگی

1393/10/24 13:49
نویسنده : مامانی
705 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام عشق کوچولوی مامانی . شرمنده ام که این چند وقته برات پستی نگذاشتم . الهی دورت بگردم که روز به روز شیطون تر میشی و مهربونتر و ... . الهی قربونت برم خوشگل چشم آبی اولین شنبه (6/10/93 ) بعد از شب یلدا رفتیم آتلیه و ازت عکس گرفتیم که آخرهاش خیلی اذیت شدی ببخش دردونه من . این یک ماهه 1 بار پیش دکتر امام زادگان رفتیم و برات آزمایش کلی نوشت و چکاپ شدی خدا رو شکر همه چی عالی بود و نرمال . ولی هنوز حساسیت بدنت کامل خوب نشده . وقت دکتر صالح زاده هم داشتی که پیش اون هم رفتیم و اونم گفت همه چی نرماله . الهی دورت بگردم که تا آزمایش خون ازت بگیرن چقدر گریه کردی ولی هنوز هم از آمپول نمی ترسی می گم معین کجا میری میگی آمپول ( یعنی می رم آمپول بزنم ) . عاشق رفتن روی پل هستی تا چشمت به پل بیافته میگی آتایی یعنی بریم بالا . صدای چندتا از حیوانات و یاد گرفتی ( هاپو : هاپ هاپ ، بیشی : میو، دوجی :جوح جوح ، دوطی : ااااَااََََ ، کلاغ : غاغا ) رنگ سبز و زرد و خیلی خوب میشناسی . (سزی ، زدی) صدای ماشین ، موتور ، هواپیما  و در میاری . این ماشین هاتم که همیشه در حال تصادف کردن هستن . می گی مامان تَفا یعنی تصادف کردن . بعد میگی اوفاااا ، آمپول . تا از جلوی پارکینگ تصادفی میگذریم میگی مامانی واااااااااااااااای تَفا .

1 اتفاق فوق العاده ای که این ماه رخ داد این بود که جمعه 19/10/93  داشتیم باهم تبلت بازی می کردیم که بغلم نشسته بودی 1 دفعه سرتو با فشار تمام به عقب انداختی که خورد به دماغ من و خون اومد تاشب منتظر شدم دیدم ورم کرده با باباجونی رفتیم بیمارستان عکس گرفتن که گفتن ترک برداشته . کل اون هفته درگیر دکتر و عکس و سی تی اسکن بودم . هر کاری بکنی فدای سرت جونم تقدیم تو گل پسرم .محبتبوس

یکی از دوستان 1 کامنتی برام گذشته که خیلی خوشم اومد برات می گذارم . مامان هلنا جون ممنون

هرگاه از دست کارهای کودک عصبانی و خسته شدی این متن را با خودت مرور کن:

این شادمانی که اکنون در دست توست مدت زیادی نخواهد ماند...

این دستان نرم کوچکی که در دست تو آشیانه دارد در حالی که در آفتاب قدم میزنی ، همیشه با تو نخواهد بود...

این پاهای کوچکی که در کنارت می دود و با صدای مشتاقی که بدون وقفه و با هیجان هزاران سوال از تو میکند، تا ابد نیستند...

این صورت های قابل اعتماد که به طرف تو توجه می کنند، یا بازوان کوچکی که بر گردن تو حلقه می شوند و لبان نرمی که بر روی گونه های تو فشار می آورند، دایمی نیستند...

قلب خودت را بر ایشان ارزانی دار...

روزهایشان را از شادی پر کن...

در خوشی و شادمانی معصومانه شان شریک باش...

چرا که

طفولیت دو روزی بیش نیست و با چشم بر هم زدنی برای همیشه از دست خواهد رفت
 

 

 تقریبا 1 ماهی میشه که به خاطر امتحانات بابا رضا خونه عزیز جون هستیم و کلی بهشون زحمت دادیم . خدا سایه هیچ پدر و مادری و از سر بچه هاش کم نکنه . محبت

 

 خدایا هزااااااااااااااااران بار شکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)