معین بهونه زندگیممعین بهونه زندگیم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
پیوند عشق ما پیوند عشق ما ، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

معین عشق مامان و بابا

تخت معین بدو برو سرجات

جمعه دوباره تخت خواب شما برگشت سرجاش یعنی اتاق خودت . وای که باز چقدر شما گل پسر زحمت کشیدی به ما کمک کردی فینگیل مامان   خرابکاری جدید معین با بابا رضا منجر به این شد که این ماشین بیچاره به این روز افتاد این ماشین یادگاری از مکه بود ...
24 آذر 1392

تولد زندایی جون

عشق مامانی از چهارشنبه 20 آذر برف شروع کرد به باریدن تا پنج شنبه قطع نشد 40 سانتی برف باریده بود . اصلا نشد از شما عکس بگیرم یعنی ترسیدم تو اون سرما ببرمت بیرون . 21 آذر تولد زندایی یکی یدونه معین جونه. دایی برای زندایی تولد گرفته بود و شام دعوتمون کرده بود ولی از بس برف باریده بود بابا رضا نتونست ماشین و در بیاره دایی جون اومد مارو برد . خیلی خوش گذشت شما هم کلی شیطونی کردی . نشسته بودی بغل زندایی باهاش شمع فوت کردی کیک و بردی معلوم نشد بالاخره تولد این خوشگل پسره یا زندایی جونش .   کیف می کنی وقتی اینجوری می شینی       ...
24 آذر 1392

معین میره اتاق مامانی

دیروز به پیشنهاد و اصرار بابا رضا تخت شما رو بردیم اتاق خواب خودمون . بابا رضا گفت هواسرد شده رو زمین نخوابین ما هم گفتیم چشم با کلی تلاش و کمک آقا پسر گلمون تخت خواب و جا به جا کردیم . انقدر با مزه چهار دست و پا با ما می رفتی و میومدی پسرم کلی خسته شد . مامان قربونش بره در حین کار بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد باباجونی اومده بود به نوه یکی یدونش سر بزنه و لحاف گل پسرم و آورده بود .بعد از اینکه باباجون رفت شما هم خوابیدی گذاشتم رو تخت خواب خودت تا اینکه ساعت شد 11:45 که پسر طلا از خواب سیر شد و بیدار شد .  انقدر ناز از تخت گرفته بودی و نگاه می کردی و میگفتی ماما ماما ماما نشد با تلاش من شما نخوابیدی یکم بازی کردیم شیر خوردی قطره...
20 آذر 1392

بازم زبون در میاری

مموچ موموچ مامان بازم مثل چند وقت پیشها زبون در میاری الهی قربونت برم که هر وقت میخوای دندون دربیاری زبونت و تند و تند در میاری بیرون فدای این پسر تمیزم بشم اکثر نی نی ها آب دهن میریزن ولی گل پسر من از این کارها نمی کنه . دوشنبه شب هوا خیلی سرد شد داشت برف میبارید به خاطر اینکه شما رو صبح زود تو سرما نبرم خونه مامان زهرا شب رفتیم اونجا خوابیدیم . قبل از اینکه بخوابی 1 گل کاری هم کردی من داشتم با شما بازی می کردم سرم رو پاهات بود که 1 دفعه واااااااااااااااای بالا آوردی شما لطف کردی ساعت 12 شب بیدار شدی و تا 2 نخوابیدی . هر کاری کردیم نشد که شما آقا پسر بخوابی. عاشق این سری از عکسهاتم   این زبونت و من بخورم اینجا گفتم ...
20 آذر 1392

کارهای جدید

عشق مامانی دیگه بای بای می کنی  دست دسی میکنی انقدرم با مزه دست میزنی فعلا نتونستم از دست زدنت عکس بگیرم بوس میکنی ولی کل دهنت و باز میکنی و می چسبونی به صورت  پسرم بزرگ شده دیگه تلفنی صحبت می کنه جواب میده هرکی با تلفن باهات صحبت کنه با صدارهای متفاوت جواب می دی  عاشق عینک شدی عینک آفتابی بیچاره من شده اسباب بازی تو ماشین شما  خلاصه که پسرم کلی شیطون و باهوش شده . اصلا قطره آهن و دوست نداری ولی چون دکتر می گه حتما باید بخوری منم نصف شب بیدار می شم و میرزیم تو شیرت تا بخوری . قربونت برم که تو خواب متوجه نمی شی و میخوری . وقتی مولتی ویتامین بهت می دم پا به فرار می زاری قطره ویتان و خیلی بهتر می خوردی ولی دکتر صالح ...
18 آذر 1392

معین و اولین برف زندگیش

امروز صبح از خواب بیدار شدیم دیدیم هوراااااااااا همه جا سفید سفید شده مثل پسر خوشمل مامانی . برف باریده بود 1 عالمه همه مدرسه ها تعطیل شدن . لباسهای عسلی رو پوشوندم راهی شدیم بریم خونه مامان زهرا تعجب کرده بودی که چرا همه جا سفیده از ماشین فقط بیرون و نگاه می کردی هر کاری کردم 1 عکس خوب ازت بگیرم نشد یعنی نذاشتی .  این عکس و خیلی دوست دارم  1 برف هم نشسته رو موژه نازت    اینجوری با تعجب داری نگاه می کنی   الهی مامان فدای اون چشمای آبی خوشگلت بشه که اینجوری باهاش داری نگاه می کنی     ...
13 آذر 1392

معین و محمد مهدی

دوشنبه عصر من و پسر طلا از خواب بیدار شدیم که با کلی بازی می خواستیم شما غذا بخوری زن عمو زنگ زد گفت که می خوان بیان خونمون برای دیدن عشق مامان ماهم منتظر شدیم تا بیان .  زن عمو با هانیه جون و محمد مهدی اومدن . شما هم که عاشق هانیه جون تارسید رفتی بغلش  زحمت کشیده بودن برا شما کادوی دندونی بلوز و شلوار آورده بودن . دستشون درد نکنه       ...
13 آذر 1392

چکاب ماهانه

خوشمل مامان دیروز عصر خواب خواب بودیم . موبایل من زنگ خورد بیدار شدم از مطب دکتر صالح زاده بود منشی دکتر آقای صحرایی گفت معین و نمیارین مطب ؟؟؟؟؟؟ من فکر می کردم دوشنبه 11 وقت داریم نگو که برای 10 وقت داشتیم کلی شرمنده شدم و زود زود آماده ولی خواب آلوی من پسته مامان خوابیده بود بابا رضا دفترچه و پرونده شما رو برد گذاشت برای نوبت تا شما از خواب بیدار شی و ما بریم جگر خان بیدار شدن و رفتیم . آقای دکتر عصبانی کلی مارو تشویق کرد به خاطر عشق مامان که خدا رو شکر نرمال نرمال ما هم از مامان زهرا تشکر می کنیم که بیشتر زحمتهای شما رو می کشه . از سوپ درست کردن هر روزه شما تا کارهای دیگه... باباجونم که عاشق شماست . ( آناجون گفته معین هرچی دوست داشته...
11 آذر 1392

هورااااااااااااا از پله پایین اومدم

بعد از تلاش چند روزه عشق مامانی دیشب بالاخره تونست از پله آشپزخونه پایین بیاد . انقدر ذوق کرده بودی و می خندیدی الهی قربون این خنده های شیرینت  دیشب شیطونیت گل کرده بود  عاشق پتوی آبی هستی بغلش می کنی و می خوابی باهاش چرخ می زنی ، با پتو کشتی می گیری هر بلایی بگی سر این پتو میاری شما گل پسر         الان پشیمونت می کنم از پتو بودنت         آخیییییییییییی سیر شدم از پتو خوردن حالا ببینم چی خوشمزه تره   میرم سراغ شال و کلاه پدرشون و در میارم حالا سرحال میرم لالا کنم     خدایااااااااااا...
11 آذر 1392