روزهای پاییزی
سلام فرشته کوچولوی مامانی این روزهای پاییزی و بارونی انقدر شیطون تر و شیرین تر شدی که مامانی میخواد قورتت بده . بیشتر از قبل حرفهای ما رو تکرار می کنی . بعد از واکسن 18 ماهگی 2 روز جایی نرفتیم هم بیحال بودی و هم اینکه تب داشتی روز چهارشنبه بعد از ظهر رفتیم خونه دایی جابر اونجا تا رسیدیم خوابیدی و موقع برگشتن بیدار شدی بعد از شام هم رفتیم خونه خان عمو که هم خونه نو رو ببینیم و هم زیارت قبول بگیم رفته بودن مشهد . اونجا کلی با محمد و هلیا بازی کردی و موقع برگشتن هم به خان عمو گفتی دوستانبیلی پنجشنبه خونه آناجونی بودیم و جایی نرفتیم فقط نمی دونم چرا بعد از خواب بعد ازظهر شما بی حوصله شدی بیچاره باباجونی تا اومد خونه با مامانی رفتن و برات 2 تا ماشین خریدن تا بلکه حوصله شما بیاد سرجاش . ناگفته نمونه که شما هم تو اون بارون شدید با بابارضا رفتین بیرون دور بزنین این روزها شدید عاشق بابارضا شدی جمعه با آناجون و باباجون رفتیم آستارا خیلی خوش گذشت جای بابا رضا و دایی و زندایی خالی ( دایی و زندایی از چهارشنبه رفتن کرج) تا از ماشین پیاده شدیم چشمت به ماشین افتاد و شروع کردی aniiii گفتن و بابا جون زحمت کشید و برات خرید
دردت به جونم که آماده شدی و منتظری تا ما حاضر بشیم و بریم خونه خان عمو
قربون این انگشت کوچیکت بشم من که بازم داری جیزا نشون میدی
جمعه ظهر داری به مامان کمک می کنی تا ظرف بشوره دردت به جونم خوشمزه مامان
تو آستارا ماشین خریدی و داری تو پیاده رو بازی می کنی
اینجا داریم می ریم خونه 1 نی نی که تازه به دنیا اومده اسم نی نی محمدرضا ست
خدایا هزاران بار شکرررررررررررررر