14 فروردین
پنج شنبه بعد از اینکه از خواب بیدار شدی رفتیم خونه آناجون و بازم بابایی رفت اداره و من و شما مهمون خونه آناجون بودیم تا اینکه ظهر تصمیم گرفتیم بریم سمت مشگین شهر امام زاده سید سلیمان و حرکت کردیم و رفتیم خیلی حال و هوای خوبی داشت . عشق مامان اولین باری بود که میرفت 1جای زیارتی . پسر عسلی زیارت کرد و اومد پایین 1 خانم داشت نماز می خوند تا من چشم به هم بزنم مهر خانم و کش رفتی و دِدِدِ بدوووووووووووو تا من کفش بپوشم و شما رو بگیرم رفتی تا در خروجی هی برمیگشتی و پشت سر و نگاه می کردی و می خندیدیهر کس نماز بخونه باید مهر و تو دست نگه داره وگرنه پسر عسلی ... الهی من دورت بگردم که همه لحظه های زندگی و برام شیرین کردی . بعد از اینکه اومدیم داخل ماشین 1 نی نی کوچولو دیده بودی انقدر با این نی نی حرف زدی و خندیدی تا بالاخره اونم خندید . از ماشین پاهاتو میزاشتی رو دستگیره کناره در و از شیشه می اومدی بغل من . الهی قربون این پسمل شیطون برم من.
این روزها فقط تند و تند میگی بابایی بابایی تو عالم خودت 1 حرفهایی هم می زنی که خدا می دونه چی میگی .با انگشتهای کوچیکت این کار و هم می کنی نشان بازنده انگشت شصت و انگشت اشاره باهم بازمکنی و میگی dada daado