٦ شهریور روزچهارشنبه مامانی باید می رفت همایش برعکس روزای دیگه که 1 ساعت به خاطر شما پسر نازم دیر می رم اداره این روز به موقع رفتم . مثل هر روز موندی پیش آناجون 2 شب بود اونجا می خوابیدیم آخه بابایی مریض بود دکتر گفت شما رو پیش بابایی نبرم . تو این همایش من بودم ، بابایی بود ، دایی جونم بود خوش گذشت ولی بابایی بیچاره حالش زیاد خوب نبود . 2 روز بود بغل بابایی نرفته بودی تا چشمت به بابایی افتاد گریه کردی تا بغلت کنده . شما تاساعت 7 عصر موندی پیش آنا جون حسابی شلوغ کرده بودی اونم خسته خسته بود . این چندتا عکس بعد از اینکه برگشتم از شما گرفتم . ببخشید این جوراب...